::: سه قلوها :::

23 هفته و 4 روز

سلام نفسای مامانی ... امروز 23 هفته و 4 روز شد ، این روز و این ساعت دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت تکرار نمیشه ، من و بابا ایمان داریم از تک تک این لحظه ها لذت می بریم . هرچند که لذتِ این لحظه ها با اومدن شماها به چشم نمیاد ، ولی به جای خودش خیلی قشنگه ... همین که تکوناتون خیلی خوب و شدید شده و من و بابا ایمان بهترین و قشنگ ترین لحظه هامون اینه که بابایی دست میذاره روی شکمم و تکوناتونو حس می کنه ، کلی هم ذوق می کنه فداش شم ... دیشب بابایی پرده ی اتاقتون رو هم درست کرد ، یه پارچه ساده سفید خریده بود و روش با رنگ اکرلیک نقاشی کشید ،ایـــــــــــنقده خوشگل و ناناز شده ، ترکیب سفید و کرم شکلاتی که به اتاقتون هم بیاد ، امروز گذاشتیم بوی رنگش ...
6 اسفند 1392

اتاق خواب گل پسرا ...

سلاااااااام فسقلیای مامان ... دیروز اتاقتون تقریبا تکمیل شد ، البته یه سری لوازم و لباس و اینا هست که باید بخریم ، ولی در کل آماده شده ... دیروز بابا ایمان ایــــــــــــــــنقده ذوق داشـــــــــــــــــــت ، الاهی فداش شم (باباتونو میگما !) خیلی منتظره شماها رو ببینه ، ذوقش از من خیلی خیلی بیشتر تره ... واسه همین همیشه میگم باباییتون بهترین بابای دنیاست ... یه سری عکس گرفتم که دیگه بیشتر از این بدقول نشم ، ولی زیاد خوب نشده ...     چون اتاق یه کمی کوچیکه نتونستم از همه تختا با هم عکس بگیرم ، یعنی یه جوری بود که نمیشد ، درِ اتاق مزاحم بود ! واسه همین تک تک عکس گرفتم ... روی تختتون هم ساک حمل + قنداق فرنگی + سرویس...
1 اسفند 1392

سالگرد نامزدی ...

سلاااااااام نفسای مامانی ... همین الان که دارم تایپ می کنم ، هر سه تایی با هم دارین تکون تکون می خورین و من تند تند ذوق می کنم ... امروز سالگرد نامزدیِ من و عشقمه . سال 89 ، تو همچین روزی من و بهترین مرد دنیا مال هم شدیم و من شدم خوشبخت ترین و حالا که هم عشقم رو دارم هم نی نی های گلمو دارم دیگه خوشبتیم چند برابر شد ... خدا رو بابت همه چیز شکر می کنم ... اون روز ، یعنی سال 89 من این موقع تو آرایشگاه بودم و دل تو دلم نبود که ایمان جونم منو با قیافه ی جدیدم ببینه ! دی: بعد از اذان بود که عاقد اومده بود خونه و خطبه رو خوند و من و آقا ایمانم محرم شدیم و بعدش رفتیم آتلیه ... روز خیلی خوبی بود ... هیچ وقت فکرشو نمی کردم بهمن ماه 9...
29 بهمن 1392

5 ماه و 17 روز ...

سلام عزیزای دل مامانی ... خوشحالم که خوبین و بازم تکوناتون مثل قبل شده ، البته کمتر شده ولی همین که همون یه کوچولو رو هم حس می کنم خیلی خوشحالم ... امروز 5 ماه و 17 روز شد ... چهارشنبه هفته گذشته با بابایی رفتیم سونو و دو تا تست انجام دادیم واسه مایع آمنیوتیک که خدا رو شکر همه چی خوب بود ، دکتر گفت حرکتاشون خوبه ، یکی دو هفته دیگه کاملا حس می کنی ، ولی نمیدونم چرا من حس نمی کردم ... البته الان دیگه همه چی خوب شده و کاملا حس می کنم . امروز هم بابایی دست گذاشت رو شکمم و تکوناتونو حس کرد . بسی ذوقیدیـــــــــــــم ... فردا هم تختاتون رو میارن و اتاقتونو کامل می کنیم . بابایی هم لوستر و پرده و اینا رو همه خریده و بعد از ظهر برقکار میاد...
28 بهمن 1392

سونوگرافیِ یهویی !

سلام گل پسرای مامانی ... بازم نگرانم ، درسته دکتر دیروز صدای قلب نازتون رو واسمون گذاشت ، ولی همین که تکوناتونو حس نمی کنم همش نگرانم ، بعد از ظهر به دکترم اس ام اس دادم و شرایط رو گفتم ، اون هم اس ام اس داد گفت یه سونوگرافی +طول سرویکس+ میزان مایع ... بابا ایمان فردا قراره برن ساری واسه یه سری کارای اداری و هم اینکه مادرجون و عمو حسن رو با خودش بیاره . واسه همین شب که بابا ایمان بعد از کلی خرید و خستگی اومدن خونه جریان رو گفتم و بابایی که حســــــــــــــــــــــــابی نگران شده بود گفت همین امشب میریم اطهری چون من فردا نیستم و پس فردا هم تعطیله ... گفتم شام میخوریم میریم ، بعد بابایی داشت دل و جیگرای مرغ رو خورد میکرد که یهو گفت نمیشه...
20 بهمن 1392

همه چی خوبه ...

سلام نفسای مامانی ... خدااااااااا رو صد هزار مرتبه شکر که همه چی خوبه ، دیروزم تکوناتونو زیاد حس نکردم ، ولی همین که مطمئن شدیم شماها سالمید خدا رو شکر کردیم ... دیشب رفتیم خونه ی دوست بابایی و از اونجا رفتیم خونه ی عموی من که البته بهش میگیم عمو ! از همین الان خیـــــــلی شماها رو دوس دارن همشون ، وقتی اومدین همشونو میبینین فداتون شم ... امروز صبح رفته بودیم پیش دکتر ، بازم صدای قلب کوچولوتونو واسمون گذاشت و من و بابایی کلی ذوق کردیم . بعد آزمایش و یه سری دارو و آمپول تکمیل ریه نوشت . آمپول رو واسه این نوشت که تو خونه باشه که اگه یهو اورژانسی شد سریع بابایی واسم بزنه ، فقط واسه احتیاط ... واسه بیمارستان هم که همش نگران بودیم ، خانم ...
19 بهمن 1392

یه استرس شدیــــــــد !!!

سلام عشقولای مامانی ... خدا رو صد هزاااااااار مرتبه که حالتون خوبه الان ... از اونجایی که شماها هر روووووز یه عااااااااالمه تکون تکون می خورید و منم همیشه خیالم راحته که شماها حالتون خوبِ خوبِ ، دیروز اینجوری نبود ... دیروز قبل از ظهر تکوناتون خیـــــــــــلی ضعیف بود و بعدش دیگه چیزی حس نکردم ، گفتم لابد خوابید و منم زیاد ورجه وورجه نکردم که مبادا بیدارتون کنم . ولی این تکون نخوردنا ادامه پیدا کرد تا غروب که دیگه واقعا نگران شدم ، به بابا ایمان گفتم و اونم بیشتر از من نگران شد . به دکترم اس ام اس دادم و جریان رو گفتم ، گفت یک قاشق عسل بخور و تا فردا صبر کن ، خوردم ... مهمان هم داشتیم ، از تجربیاتِ خانومِ مهمان استفاده کردم و بازم ...
18 بهمن 1392

5 ماه و دو روز ...

سلاااااااام فرشته های مامانی ... الان دیگه واااااااقعا خوبید ، چون حسابی دارید تکون تکون می خورید . قــــــــــــــربونتون برم که اینقده حرف گوش کنید ، امروز صبح که بابایی رفت سر کار کلی با هم صحبت کردیم و بهتون گفتم که همیشه تکون تکون بخورید که مطمئن بشم خوب و سالمید و از صبح تا حالا همش دارید منو مطمئن می کنید !!!!!!! از دیروز وارد ماه 6 شدیمــــــــــــــا ! دیگه واقعا چیزی نمونده ! این روزا خیلی خوب و راحت میگذره خدا رو شکر ... من و بابایی عـــــــــــــــــــــــاشقتونیم ...
13 بهمن 1392

تکونای نازتون ...

سلام خوشگلای مامانی ...  فـــــــــــــداتون شم جیگرای مامان ... همین الان که پای لپ تاپ نشستم حسابی دارین ورجه وورجه می کنید ! همــــــــــــه جای شکمم دارم تکونای نازتونو حس می کنم ... حس خیلی خوبیه ، وقتی تکون می خورید و خیالم راحت میشه که شماها سالم و سرحالید . خدا رو صد هزار مرتبه شکر ... بابا ایمان هم داره کتاب جدیدشو می نویسه ، ایشالا تا چند وقت دیگه چاپ می کنه و وقتی که به دنیا اومدید و خود بابایی مهربونتون واستون میخونه ... مواظب خودتون باشین عشقای مامان و بابا ...
11 بهمن 1392