::: سه قلوها :::

19 هفته و 4 روز ...

سلاااااااام جیگرای مامانـــــــی ... میدونم که خیـــــــــــلی خوبین ، آخه تکوناتون حسابی شدید شده و هر روز بیشتر و بیشتر حس می کنم ... امروز 19 و هفته و 4 روز شدین و جمعه همین هفته که بیاد 5 ماهتون تمام میشه و وارد 6 میشـــــــید . دیگه چیزی نمونده ، البته دکتر گفته که اگه بچه های خوبی باشید و یهویی نخواید سر زده بیاید شاید بتونه تا 32 هفته نگهتون داره اون تو تا حسابی چاق و چله بشید ، ولی اینو هم گفته که من باید از 24 هفتگی آماده باشم که اگه یهویی کار دستم دادین سریع با بابایی بریم بیمارستان ... دیگه هرچی کَرَمِتونه ! دی: خیلی مواظب باشید ، هرچی بیشتر بتونید اون تو بمونید هم خودتون راحت ترید هم اینکه من و بابایی یه عالمه غصه نمی خور...
8 بهمن 1392

یه درد و دل کوچولو با گل پسرای نازم ...

سلاااااااااام خوشگلای مامانی ... میدونم حالتون خوبه ، چون دیشب تا حالا زیاد نتونستم بخوابم ، به هر طرف که می خوابیدم شروع می کردید به تکون خوردن و من مجبور میشدم تغییر جهت بدم ! دی: یه کوچولو تونستم بخوابم ، ولی اینقده خوشحالم ، از اینکه می بینم شماها سالمید و تکون تکون می خورید . خدا رو صد هزار مرتبه شکر ... دو سه شب پیش دلم حسابی پُر بود ، یه حرفایی پیش اومده بود که کلی ناراحت شده بودم و البته فراموش کرده بودم ولی دو سه شب پیش دوباره یادم افتاد و کــــــــــــلی غصه خوردم ، این که میگم کلی ، جوری بود که انگار غم دنیا رو دلم بود ، ولی همین که بابا ایمان و شماها رو دارم دیگه غصه ای ندارم ... این پست رو نوشتم که یه زمانی که تونستید بخ...
7 بهمن 1392

هیوا ، هیراد و هامون بابایی

سلاااااااااااااام ، منم بابا ایمــــــان ! تعجب نکنید ، تیتر بالا یعنی اسم پسرای بابایی و البته مامانی ... همونطور که مامان این سه تا وروجک تو پست پایینی توضیح داد جنسیت بچه ها پسرِ ... ما هم اسمشونو انتخاب کردیم ، در واقع مامانشون اسماشونو انتخاب کرد ... هیوا (یعنی امید) ، هیراد (یعنی کسی که چهره ای شاد و خوشحال دارد) و هامون (اسم دریاچه ای معروف در سیستان) ... همین ...   + بعدا نوشت توسط مامانی: در مورد اسم "هیوا" ... دخترا هم این اسم رو میذارن ، ولی توی ثبت احوال به اسم پسر ثبت شده ...     ...
7 بهمن 1392

سه تا پـــــــــســـــــــــــر ...

سلام خوشگل پسرای مامان ... ای جووووووووووووووووووووووونم ، همین الانِ الان از سونوگرافی برگشتیم خونه ، هنوز لباسامون تنمونه !دی: همین امروز فهمیدیم شما سه تا فنچولی پسرید ... الاهی مامانی فداتون شه جیگرای مـــــــــــــــــــن ... خیلی خیلی خیلی خوشحالیم ، بابا ایمان هم داره به همه زنگ میزنه و خبرو میده ...
30 دی 1392

4 ماه و 1 هفته

سلام عسل مَسَلای مامانی ... خوبین ؟ هفته ی گذشته نتونستم بیام بنویسم که 4 ماهتون شد ، امروز که دقیقا شد 4 ماه و 1 هفته اومدم بنویسم که همیشه این روز رو یادمون بمونه ... روز خیلی قشنگیِ ، همه چی خوبه خـــوبه خـــــــــــــــــوبه ... دیروز بابا ایمان تنهایی تخت خوابمون رو جا به جا کرد و رفتیم تو اون اتاق کوچیکه که اتاق بزرگه واسه شماها باشه . یه عـــــــــــــــــــــــــــــالمه خسته شد بابا ایمان ، تخت شدیـــــــــــــــــــــدا سنگین بود ، ولی تنهای تنها همه کارا رو کرد و اصــــــــــــــلا ابراز خستگی نمی کرد و می گفت این همه کار که می کنم خیلی شیرینه ، چون واسه بچها هاست ... خلاصه اینکه اون اتاقه رو واستون خالی کردیم و وسایلتون...
20 دی 1392

خوشگلای مامان و بابا

ســـــــــــلام خوشگلای مامانی ... قــــــــــــربونتون برم ، خیلی وقت بود نیومده بودم ، مامان جون و خاله و دایی اومدن و بعدشم بابا جون اومد ( جمعا خانواده ی من ! ) واسه همین همش مشغول بودیم و دیگه نتونستم بنویسم ... کلی هم خرید کردیــــــــــــــــــم ... سرویس تخت و کمد و کالسکه و کـــــــــــلی جیز میز دیگه ، الان فقط لباساتون و روروئک و نی نی لای لای مونده ... اینقده بامزســـــــــــــت ، از همه چی سه تا دونه خریدیم جـــــــــــــــانم ، دیشب با بابا ایمان داشتیم در مورد شماها صحبت می کردیم ، اینقده خوب بود ، دیگه خواب از کلمون پریده بود . تنها چیزی که از خدا می خوایم اینه که شماها سالم و سلامت باشید ... دوسِتون داریم یه دن...
18 دی 1392

خرید جدید

سلام نفسای مامانی ... تکون تکوناتونو حس می کنم ، پس مطمئنم حالتون خوبه خدا رو شکر . دوس دارم یه کمی بزرگتر شید و وقتی تکون تکون می خورید بابا ایمان هم بتونه دست بذاره رو شکمم و تکوناتونو حس کنه ... چند شب پیش با بابا ایمان رفتیم یه جا واسه سیسمونی ، چون زیاد نمیتونستم بایستم و زودی خسته میشم زیاد هم نتونستیم چیز میز بخریم ، زیر انداز و ست حوله و فین گیر و برس و شونه و سرنگ دارو خوری و تب سنج و از این چیزای کوچولو موچولو ... همون شب و فرداش هم نتونستم بنویسم ... همه چیزاتون خوشگله ، ایشالا که شما هم خوشتون بیاد ... مامان جون و دایی محسن و خاله فاطمه امشب دارن میان ، خیلی وقته ندیدمشون ....... اینو همینجا میگم که بعدها هم حتما بخون...
9 دی 1392

کوچولای من ...

ســــــــلام خوشگلای مامان ... خوبین فداتون شم ؟ من و بابا ایمان هم خوبیم ، امروز کلی در مورد خرید وسایل شما صحبت کردیم ... همه چیو تند تند آماده می کنیم تا شما زودی بیاین ... دیروز با یه خانومی که دوستمونه (که بعدا با خودشون و نی نی کوچولوشون که یه دخترِ و 19 روز دیگه به دنیا میاد آشنا میشید) صحبت کردم و چون پرستار بود کلی خیالمو بابت شماها راحت کرد چون دکتر گفته سعی می کنیم تا 32 هفته نی نی ها رو تو شیکمت نگه داریم ، ولی باید از هفته 24 آماده باشم که اگه یهویی شماها عجله داشتین من و بابایی آمادگیِ اومدنتون رو داشته باشیم ... واسه همین نگران بودم که اگه زودتر از موعد به دنیا بیاید و تو دستگاه باشید چه جوری بهتون رسیدگی میشه و چی م...
6 دی 1392

اولین خرید

ســــــــــــــــــــلام جیگرای من ، خوبین مامانی ؟ امروز با بابا ایمان رفتیم بهار و اولین خرید رو انجام دادیم ، هرچند که کوچولو موچولو بود ولی من و بابایی یه عالمه ذوق داشتیم ... سه تا شیشه شیر چیکو استپ آپ واستون گرفتیم و پستونک ارتودنسی ! می خواستیم لباس هم بخرید که چون هنوز جنسیتتون قطعی مشخص نبود منصرف شدیم ، اینقده لباسای خوشگلی بــــــــــــــــود ... همش شماها رو تو لباسای جیگولی تصور می کردیم و کلی ذوق می کردیم ... مواظب خودتون باشینـــــــــــا ...
3 دی 1392