::: سه قلوها :::

14 هفته و 1 روز

سـلام خوشگلای مامان ... امروز تقریبا سه ماه و نیم شد که با همیم ... صبح با بابا ایمان رفتیم پیش دکتر که گفت برین سونو طول سرویکس رو اندازه بگیرید که اگه مشکلی نباشه سرکلاژ انجام نشه ... بابایی زودی منو رسوند خونه و زودی رفت واسم نوبت سونو گرفت و بعد از ظهر رفتیم سونو که طول سرویکسم بیشتر از 3 بود و به دکتر اس ام اس دادم و خداااااااااا رو شکر گفت نیازی نیست ... تو سونو بازم دیدیم که چه جوری تکون تکون می خورید ، ای جاااااااااان ، ایشالا همیشه ی همیشه سالم و سلامت باشید ... بووووووووووووس ...
1 دی 1392

شب یلدای پنج نفری !

ســـــــــــلام خوشگلای مامانی و بابایی ... میدونم که الان حالتون خوبه و جاتون راحتِ ، من و بابا ایمان هم خوبیم ، خیلی خوبیم ، چون هم خدا رو داریم و هم شماها رو ... همیشه ی همیشه خدا رو بابت هر سه تاتون شکر می کنیم و همیشه ی همیشه هم خوشحالیم و منتظر که شماها بیاید و روی ماهتونو ببینیم ... امشب شب یلداست ، بابایی از صبح یه عالمه چیز میز خرید واسه امشب که یه یلدای پنج نفره ی خوشمزه داشته باشیم ، ایشالا یلدای سال دیگه خدا کمک کنه و هر پنج تاییمون یه یلدای خوشمزه داشته باشیم ، تا اون موقع شماها یه عالمه بزرگ شدین دیگه ... امروز (شنبه) 14 هفته ی شما تمام شد و فردا وارد هفته 15 میشید ... مامان فداتون شه ، چقده حسِ خوبیِ وقتی به شماها فک...
30 آذر 1392

سونوی غربالگری

سلاااااااااااااااام جیگرای مامان ... خدااااااا رو شکر سالمید ، خدا رو صد هزار مرتبه شکر ، امروز هممون خیـــــــــــلی خوشحالیم ، که شماها همتون سالمید ... ساعت حدود 12 بود که نوبت غربالگری داشتم ، با مامان جون و بابا ایمان رفتیم ، هنوز بخیه داشتم ، فردا قراره بخیه ها رو بکشم ، خیلی سخت بود ، ولی بازم تحمل کردم ، منتظر بودم نوبت بشه و دکتر شماها رو بهمون نشون بده که من خیالم راحت شه ... بعد از کلی منتظر موندن رفتیم تو اتاق سونو ، دو تا صندلی هم بود که بابا ایمان و مامان جون نشسته بودن و یه مانیتور بزرگ هم روبروی ما بود که تمام این مدت ما میتونستیم شماها رو ببینیم ... قـــــــــــربونتون برم الاهی ، ایـــــــنقده نــــــــــــــــــاز ...
17 آذر 1392

عمل جراحی

ســــلام خوشگلای مامان ، شماها خوبین الان ؟ هنوز از وضعیتِ سلامتیِ شما خبری ندارم ... توی این تقریبا سه ماه من همیشه درد داشتم و همه میگفتن که به خاطر بچه هاست که دارن رشد می کنن و رحم داره بزرگ میشه رو فشار میاره و این حرفا ، همیشه هم تحمل می کردم می گفتم به خاطر شماها تحمل می کنم ، ولی نشد دیگه ! مادر جون (مامانِ بابا ایمان) و عمو حسن اینجا بودن ، روز 10 آذر بود که هممون خیلی خوشحال و خندان بودیم ، عمو حسن واسم یه کیک شکلاتیِ خیـــــــــلی خوشمزه درست کرده بود و منم کلی ذوق کرده بودم ، ولی یهو درد شدیدم شروع شد و ... همیشه دردی که داشتم بعد از چند دقیقه یا حداکثر چند ساعت خوب میشد ، ولی اون شب دیگه خوب نشد تا اتاق عمل ! همون موقع...
15 آذر 1392

آزمایش کلی

امروز با بابا ایمان رفتیم آزمایشگاه ، یه آزمایش کلی دادم که اگه یه چیزی از بدنم کم بود دکتر قرص بده و مشکلی واسه شماها پیش نیاد ... ایشالا که چیزی نباشه ، نگران دیابت بارداری هستم ...
27 آبان 1392

9 هفته و 5 روز

ســـــــــــــلام فرشته های مامانی ... خــــــــــوب ، خدا رو شکر یه عاله رشد کردید ، مامان فداتون شه ، همینجوری تند تند بزرگ شید که اگه زایمانم زودتر شد شماها قوی باشید ... امروزم با بابا ایمان رفتیم سونو ، خدااااااا رو شکر حسابی رشد کردید و قلبتونم خوب میزنه و همه چی طبیعیِ ... طول : 24 میلیمتر . 24 میلیمتر . 23 میلیمتر ضربان : 182 . 186 . 174 اینم عکس خوشگلتــــــــــون ... سرتون کاملا مشخصه ، جوووون ، این پایینی هم سه تاتونو کنار هم نشون میده ... من و بابا ایمان همیشه دعا می کنیم که سالم و سلامت باشید ، شما هم خیلی مواظب خودتون باشید ... ...
26 آبان 1392

سونوی 8 هفتگی

ســـــــلام کوچولوهای خوشگلِ مامان ... امروز با بابا ایمان رفتیم سونو ، واسه اولین بار صدای قلب کوچولوتونو خیلی واضح شنیدیم ... ای جوووووووونم ، چقده هم تند تند میزد . بابا ایمان هم صدای قلبتونو ضبط کرد . منم واسه مامان جون و خاله فاطمه فرستادم و اونا هم کلی ذوق کردن ... طول : 12 میلیمتر . 14 میلیمتر . 11 میلیمتر ضربان : 169 . 164 . 171 من و بابا ایمان یه عالمه خدا رو شکر کردیم که شماها سالمید و قلب کوچولوتون داره میزنه ...
14 آبان 1392

شب بدی بود ........

سلام ... دیشب بدترین شبم بود ، خیلی خیلی خیلی خیلی بد ... ولی خدا رو شکر به خیر گذشت ، خوشحالم که همه چی رو به راهه ... مامان مریمم اومدن پیشمون ( اینو بگم که این وقتا آدما قدر مامان باباهاشونو بیشتر میدونن ) ... دیروز بعد از ظهر مامان مریمم رفته بودن بیرون و من و آقای همسری خونه بودیم ، مامان مریم که اومدن کلی چیز میز خوشمزه هم خریده بودن ، دیگه هوا تاریک شده بود و همه با هم نشسته بودیم داشتیم چیز میزای خوشمزه رو میخوردیم که من رفتم دستشویی و ............. اونقدر خونریزی شدید بود که گفتم دیگه همه چی تمام شد ، مثل شیر آب که باز میشه ، ازم داشت خون میرفت ، حالم خیلی بد شد ، بیشتر از استرس ... آقای همسری به دکتر زنگ زدن و گفتن که ا...
8 آبان 1392

اولین عکس نی نی های خوشگلمون !

ســــــــلام ... تازه از سونو برگشتیم ، رفتیم سونوی اطهری و نی نی های کوچوووووولومونو دیدیم ... ایناهاااااااا ، سه تا دونه رو مشخص کرده آقا دکتره ، ای جاااااااااااان ، چقده کوچولو موچولوهَن ... ...
3 آبان 1392