::: سه قلوها :::

تغییر تاریخ + بیمارستان

ســــــــــــــــــلام فنچولای مامانی ... به قول بابا ایمان ، سلام کله قندهای بابایی ! دی: این روزا خیــــــــــــلی اتفاقا افتاد ، چند شب پیش اومدم که همه چیو تعریف کنم ، قبل از گذاشتن پست با بابا ایمان خواستیم نظرا رو تایید کنیم ، 80 تا نظر بود که خوندیم و جواب دادیم و تایید کردیم ، دیگه بعدش نتونستم بشینم و بنویسم ، واسه همین بازم تاخیر خورد ... اااااااممممممم ... مامان جون که برگشته بودن ، دوباره اومدن ، یعنی یک هفته بعد از رفتنشون دوباره اومدن پیشمون و البته دیروز هم دوباره برگشتن ! دی: این روزا خیلی اتفاقا افتاد ... یه شب پای سیستم نشسته بودم و داشتم چیز میز سرچ می کردم ، همون موقع ها که مامان جون اینجا بود ، بعد بابا ایمان...
28 فروردين 1393

ویزیت دکتر

ســـــــــــــلام گل پسرای مامانی ... امروز صبح مامان جون صبح رفتن ، بابا ایمان رفتن رسوندنشون فرودگاه و بعد هم که اومدن رفتیم دکتر ... صدای قلب کوچولوتونو گذاشت و من بابایی با کلی لذت گوش دادیم و خدا رو شکر سالم و سلامت بودید و دکتر راضی بود ... قبل از عید که رفته بودیم واسه ویزیت دکتر گفته بود وزنم خیلی رفته بالا و گفت که برنج و چیزای سرخ کردنی نخورم ، ولی خو من که نمیتونستم ، برنج که نباشه ظهرها سیر نمیشم ! چیز میزای سرخ کردنی هم که خیلی خوشمزه تره ! با این حال تمام طول عید رو حسابی پرخوری کردم ، تا تونستم برنج خوردم و چیزای سرخ کردنی و آجیل و یــــــــــــــه عالمه چیز میزِ دیگه . چون به بابا ایمان قول داده بودم که هرچی میگه بخورم ...
10 فروردين 1393

27 هفته و 5 روز + سونو

سلاااااام گُلای مامانی ... ای جووووووووووووونم ، خدا رو شکر که حسابی کُپُلی شدین ... دکتر واسه تاریخ 9 فروردین سونو نوشته بود که 10 فروردین هم بریم پیشش واسه ویزیت ، اما بابا ایمان خیلی گشت دنبال یه سونوی خوب که 9 فروردین باز باشه که خیلی ها که کلا از 16 شروع به کار می کردن و بیمارستان ها هم می گفتن که معلوم نیست 9 دکتر باشه یا نه . دیگه به جاش امروز رفتیم سونو ... بیمارستان نزدیک بود ، هرچقدر به مامان جون اصرار کردیم که باهامون بیاد نیومد ، گفتن که اگر نذارن بیام توی اتاق سونو کلی غصه می خورم که نمیتونم بچه هامو ببینم ، واسه همین گفت خونه میمونم تا شما برگردید ... رفتیم سونو و اصلا اجازه ی ورود همراه رو ندادن و حتی بابا ایمان هم نیو...
6 فروردين 1393

به خیر گذشت ! دی:

سلاااااااام کوچولای مامان ... خدا رو شکر که حالتون خوبِ خوبه و فعلا قصدِ اومدن ندارید ! دیشب یه اتفاقایی افتاد ! از دو سه روز پیش درد داشتم که جدید بود ! یعنی تا حالا همچین دردهایی رو حس نکرده بودم ، شب حدود ساعت 8 بود که به دکترم اس ام اس دادم که اینجوریه ، یعنی اولش زنگ زدم که جواب نداد ، بعد اس ام اس دادم ... بعد خودش زنگ زد ........ با بابا ایمان و باباجون و مامان جون می خواستیم شام بخوریم که دکتر اینو گفت دیگه همه یهو یه جوری شدیم ! دی: دکتر اول گفت برو یه بیمارستان که nicu داشته باشه بستری شی . بعد گفت نه نه ، اول برو بیمارستان مادران تا اونجا چک کنن که انقباضات و دردها واسه زایمان هستش یا نه . بعد سونوی طول سرویکس هم بده . ب...
5 فروردين 1393

عیدونه + 6 ماه و 24 روز ...

ســـــــــــلام نفسای مامانی ... قبل از هر چیز عید رو تبریک بگم ... عیدتون مبــــــــــــــارک فنچولای من . ایشالا سالِ دیگه به جا اینکه تو شکمم باشید سر سفره هفت سین نشستید و دارید شیطونی می کنید ! ای جووووووونم ... پارسال موقع سال تحویل که خونه مامانم اینا بودیم هیچ وقت فکرشو نمی کردیم که سالِ دیگه خونه خودمون باشیم و شماها هم تو شکمم باشید ! خدا رو بابت همه اینا شکر می کنم ... امسال مامان جون و بابا جون اومده بودن پیشمون ( یهنی بابایی و مامانیِ من ) و خیلی عید بامزه و خوبی بود . کلی عکس گرفتیم و عیدی دادیم و گرفتیم ، کلی هم خندیدیم . مامان جون هم از من و بابا ایمان کلی عکس گرفتن و اونجا هم به خاطر لباسایی که من میپوشیدم کلی خندیدی...
4 فروردين 1393

6 ماه و 11 روز ...

سلام عشقولای مامانی ... این روزا خیلی کم اومدم اینجا ، خیلی دوست داشتم بیام ، نتونستم ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر حالتون خیلی خوبه ، از تکوناتون معلومه که حسابی خوبین و دارین شیطونی می کنین ... دیگه تکوناتون از روی شکمم معلومه ، اینقده بامزست ... مامان و بابام هم اون دفعه که گفته بودم اومدن ولی زودی رفتن ، جمعه صبح رفتن . بعد از ظهر عمه و شوهر عمه ی بابا ایمان اومدن اینجا ، همون شب بود که تکونای هیوا رو خیلی پایین احساس کردم ، توی لگنم احساس کردم . کلی ترسیدم . همون موقع به دکترم اس ام اس دادم و جریان رو گفتم که دکترم گفت بخواب و اصلا از جات تکون نخور ، بابا ایمان هم فوری منو اورد تو اتاق و خوابیدم . چون درد هم داشتم بابا ایمان قر...
20 اسفند 1392

6 ماه تمام + سونو

سلام نفسای مامانی ... امروز شدیم 6 ماه و 1 روز ، یعنی دیگه وارد 7 ماهگی شدیم . به امید خدا بتونیم تا 8 ماهگی برسونیم خودمونو خیلی عالی میشه ، همه امیدم به شماهاست که اون تو دووم بیارید جیگرای من ... امروز با بابا ایمان رفتیم سونو ، خدااااااااااااااااااااااااا رو صد هزار مرتبه شکر همه چی خوب بود ... سونوی قبلی که رفته بودیم وزنتون حدود 300 گرم بود ، یعنی هر کدوم حدود 300 گرم ... بابا ایمان حســــــــــــــــــــــــــابی رو تغذیه ی من و شما کار کرد که وزنمون به طور نرمال بره بالا و خدا رو شکر خیـــــــــــــــــــلی خوب هم جواب گرفتیم ، دست بابا ایمان مهربون درد نکنه . هر روز دو وعده میوه و شیر موز و لیدی میل و شربت سانیستول و قرص های...
10 اسفند 1392

23 هفته و 4 روز

سلام نفسای مامانی ... امروز 23 هفته و 4 روز شد ، این روز و این ساعت دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت تکرار نمیشه ، من و بابا ایمان داریم از تک تک این لحظه ها لذت می بریم . هرچند که لذتِ این لحظه ها با اومدن شماها به چشم نمیاد ، ولی به جای خودش خیلی قشنگه ... همین که تکوناتون خیلی خوب و شدید شده و من و بابا ایمان بهترین و قشنگ ترین لحظه هامون اینه که بابایی دست میذاره روی شکمم و تکوناتونو حس می کنه ، کلی هم ذوق می کنه فداش شم ... دیشب بابایی پرده ی اتاقتون رو هم درست کرد ، یه پارچه ساده سفید خریده بود و روش با رنگ اکرلیک نقاشی کشید ،ایـــــــــــنقده خوشگل و ناناز شده ، ترکیب سفید و کرم شکلاتی که به اتاقتون هم بیاد ، امروز گذاشتیم بوی رنگش ...
6 اسفند 1392

اتاق خواب گل پسرا ...

سلاااااااام فسقلیای مامان ... دیروز اتاقتون تقریبا تکمیل شد ، البته یه سری لوازم و لباس و اینا هست که باید بخریم ، ولی در کل آماده شده ... دیروز بابا ایمان ایــــــــــــــــنقده ذوق داشـــــــــــــــــــت ، الاهی فداش شم (باباتونو میگما !) خیلی منتظره شماها رو ببینه ، ذوقش از من خیلی خیلی بیشتر تره ... واسه همین همیشه میگم باباییتون بهترین بابای دنیاست ... یه سری عکس گرفتم که دیگه بیشتر از این بدقول نشم ، ولی زیاد خوب نشده ...     چون اتاق یه کمی کوچیکه نتونستم از همه تختا با هم عکس بگیرم ، یعنی یه جوری بود که نمیشد ، درِ اتاق مزاحم بود ! واسه همین تک تک عکس گرفتم ... روی تختتون هم ساک حمل + قنداق فرنگی + سرویس...
1 اسفند 1392