حال این روزهای ما!!!
ســـــــلام ...
فکر کنم این تنها فرصتی باشه که بتونم با خیال راحت بنویسم ، بچه ها تازه خوابیدن و با شیری که خوردن فکر نمی کنم تا یک ساعت دیگه بیدار شن!
همیشه میام عکس میذارم و خیلی زود میرم، دوست داشتم خاطرات این روزا رو بنویسم ، روزای سخت و شیرینی که میدونم دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه و مسائل امروزم و روزهای دیگه رو هیچ وقت نخواهیم داشت!
خیلی ها پرسیده بودن در مورد اینکه چه جوری بهشون شیر میدم و اینکه فقط شیر خشک می خورن یا نه و اینکه پرستار دارن یا نه ...
اول اینکه نوچ، پرستار خودشون چون بیمار بود و شیمی درمانی رو شروع کرده بود دیگه نمیتونست بیاد ، از اونجایی که نه من و نه آقای همسری به شرکت های خدماتی اعتماد نداریم نمیتونیم از اونجاها پرستار بگیریم ، پرستارهای بیمارستان هم که اونقدر قیمتاشون بالاست که واقعا با این خرجی که بچه ها دارن اون دیگه خیلی ناجور میشه ، حساب کردیم هر پرستار توی یک ماه اگه روزی 12 ساعت بیاد چیزی حدود 3 میلیون و خورده ای میشه...
پرستار شرکت هم که هیچی ، آشناها هم که همیشه نیستن، ولی فعلا یه بنده خدایی اومده چند روزی پیشمونه ، ولی هر روز اینقده حرص می خورم که خدا میدونه ، ولی چاره ای نداریم ، بچه داری بلد نیست ، ولی وقتی سه تایی با هم گریه می کنن یکیشونو آروم می کنه ...
هم شیر خودمو بهشون میدم هم شیر خشک ، خدا رو شکر وزن گرفتن و دیگه شیر بچه های نارس نمی خورن ، دارن شیر معمولی میخورن و دکترشون گفته یک ماه دیگه که میاید اینجا بهشون برنامه غذایی میدم ، ایــــــــــــــــــــــنقده خوشحال شدیـــــــــــــــــم ...
هیوا چون بیشتر از همه میخوره تپلی تر از بقیه هم هست و شیر معمولی رو زودتر از بقیه شروع کرد. شدیـــــــــدا هم بغلی شده که یکی دو روزی هستش که با آقای همسری داریم سعی می کنیم ترکش بدیم ، چون واقعا سخته ، چون هم من و هم آقای همسری دیسک کمر گرفتیم و با افزایش وزنی که بچه ها دارن دیگه خیلی سخته بغل کردن مداوم بچه ها .
هیراد یه کمی از هیوا سبک تره و خدا رو شکر بغلی نیست ، وقتی از خواب بیدار میشه فقط اطراف رو نیگا می کنه و می خنده تا یکی باهاش حرف بزنه و بهش شیر بده ، ولی خوب شیر نمیخوره ، تنفسش هنوز مشکل داره ، همش میپره تو گلوش و همین باعث میشه بترسه و شیر نخوره .
هامون هم از هیراد سبک تره، کلا کوچولو تر از بقیه هستش ، البته اینو هم بگم ، سن نطفه ی هامون 5 روز کوچیکتره ، یعنی کلا 5 روز از هیوا و هیراد کوچیکتره . هامون با اینکه خیلی کوچولو موچولوهه ، ولی باز هم شیر نمی خوره ، یعنی کلا هیچی نمی خوره ، خیــــــــــــــــلی هم که گرسنه باشه باز هم نق میزنه و حاضره پستونک بمکه ولی شیر نخوره ، همش می گفتم شاید مزه ی شیر رو دوست نداره ، ولی اینطور نبود ، هر چیزی که وارد دهنش بشه رو دوست نداره ، حتی آب خالی !
هر شب ساعت حدود 9 سه تایی شروع می کنن به گریه کردن و نق زدن تا حدود ساعت 1 یا 2 که از زور خستگی بخوابن ! با اینکه شیرشون رو میخورن و جاشون هم تمیزه و همه شرایط واسه خوابیدن آمادست باز هم باید نق بزنن و گریه کنن و بعدش بخوابن ! مخصوصا هیوا که شدیـــــــــــــــــــــــــــدا گریه می کنه ، بعدش هامون ، آخرش هیراد که کمتر از همه گریه می کنه . نمیدونم چرا ، هرکاری از دستمون برمیومده انجام دادیم که اینجوری نشه ، ولی فایده ای نداشته تا حالا ...
خداااااااااا رو شکر دیگه مثل قبل بالا نمیارن ، به قولا " گوش شیطون کر" بالا اوردناشون کم شده ، یعنی آخرین باری که بالا اوردن حدودا 3 هفته پیش بود . واسه همین وقتی خوابن میتونیم یه کمی بخوابیم ، البته در حد نیم ساعت . چون با هم نمی خوابن !!
وقتی به این فکر می کنم که یه روزی با سرنگ بهشون شیر میدادم ، خدا رو شکر می کنم بابت این روزا . اون وقتا با سرنگ بهشون شیر میدادیم ، به هامون با سرنگ انسولین ! یعنی یک سی سی یک سی سی ! وقتی به جای 5 سی سی 6 سی سی شیر می خوردن از خوشحالی بال در میاوردیم . این روزا هم که خدا رو صد هزار مرتبه خوردنشون خوب شده ، همش میگم کاش زودتر بزرگ شن و غذا خوردن رو شروع کنن ، کلا آدما هیچ وقت به موقعیتی که دارن قانع نیستن !
خیلی نوشته بودم ، یه کمی از متن پرید ، حالا نمیدونم چی نوشته بودم ...
هامون بیدار شده ، ولی فعلا هیچی نمیگه !
من برم دیگه ...
البته یکی از دوستای گلم گفته بود که در مورد کارایی که تو دوران بارداری کرده بودم بنویسم ، در مورد تغذیه و این جور چیزا ! ادامه مطلب گذاشتم عزیزم ...
فداااااااااا ...
+ دوستای گلم ، ممنون که میاید و کامنت میذاریم ، همه رو لینک می کنم ، مثل همیشه . وبلاگاتون میام ، ولی وقت نمی کنم کامنت بذارم ... فدااااااا ...
ریحانه جان ، عزیز دلم ...
چون موقع زایمان گفتن وزن بچه ها به نسبت سه قلویی خیلی خوب بوده ، اینا رو بهت میگم ...
توی بارداری برنامه غذایی داشتم ، یعنی آقای همسری یه برنامه تنظیم کرده بود که چه ساعتی چی بخورم...
هر روز سه وعده سبزیجات و سه وعده میوه داشتم که دیگه تو هفته های آخر از خوردن میوه حالم به هم می خورد ولی با این حال می خوردم ...
سبزیجاتی که خیلی می خوردم کرفس ، گل کلم ، هویج ، خیار و سبزی خوردن بود که کرفس رو بیشتر از همه می خوردم ، آقای همسری چوب های کرفس رو شسته بود و بزرگ بزرگ تیکه کرده بود و تو یخچال گذاشته بود ، هر وقت میرفتم سر یخچال برمیداشتم و همینجوری مثل چوب شور می خوردم !
میوه هم که خیـــــــــــــــلی خوردم ، لیمو شیرین و پرتقال و نارنگی و کیوی و سیب و موز چیزایی بود که خیلی می خوردم ، البته به جز موز ، موز روزی دو تا بود که یه دونه رو همینجوری می خوردم و یه دونه دیگه رو شیر موزی می خوردم ...
آب پرتقال هم که هر روووووووووووز چندین بااااااار می خوردم ، پدر شوهری همیشه از ساری واسمون پرتقال آب گیری میفرستاد ، هفته ای دو تا سه صندوق بزرگ رو تمام می کردیم ، آقای همسری هر روز واسم تازه تازه آب می گرفت و می خوردم ، خیلی زیاد ، شاید روزی بیشتر از 6 یا 7 لیوان بزرگ . یعنی به جای آب هم آب پرتقال می خوردم ...
غذای فریز شده هم اصلا نمی خوردم ، اصــــــــــــلا . آقای همسری همیشه واسم غذای تازه درست می کرد . انواع غذا با ماهیچه و گوشت و مرغ . مخصوصا کباب گوشت و مرغ . ولی جیگر به هیـــــــــــــچ عنوان نخوردم .
البته این رو هم بگم که از سه ماه قبل از بارداری من و آقای همسری رژیم هورمونی داشتیم ، یعنی اصـــــــــــــــــــــــلا مرغ نمی خوردیم ، فقط مرغ محلی و گوشت می خوردیم . فست فود اصلا نمی خوردیم ، لبنیات شدیدا می خوردیم ، نوشابه و چیزای شیرین خیلی کم می خوردیم . خلاصه اینکه یه رژیم درست و حسابی .
دوران بارداری رو داشتم می گفتم ، شیر خیـــــــــــــــــلی می خوردم ، هر روز چند بار . چیزی که خیلی مهم بود و خیلی ها هم استفاده کردن و به قولا دوپینگ کردم ، لیدی میل بود . به جنین وزن میده ، ولی به مادر وزن نمیده ، من کل بارداری 20 کیلو اضافه کردم که دکترم می گفت عالیه ، 10 کیلو همون موقع زایمان کم شد و الان هم همینجوری داره کم میشه تا برسه به وزن قبلی ، ایشالا !!!!!!!!
لیدی میل یه پودرِ که با شیر مخلوط میشه ، سه طعم مختلف داره که من همیشه شکلاتی می خوردم ، خوشمزست ، مزه شیر کاکائو میده ، ولی همه ویتامین ها و پروتئین ها و مواد آلی و معدنی رو داره . این لیدی میل خیلی بهم کمک کرد . البته هنوز هم دارم می خورم ، چون شیر افزا هم هست ، هم واسه زنان باردار و هم واسه مادران شیر ده .
شیر موز هم خیلی می خوردم ، البته با چیزای دیگه . مثلا شیر با موز با خرما . یا شیر با موز با نارگیل . شیر با موز با لیدی میل . هر روز می خوردم . یه معجون دیگه هم آقای همسری درست می کرد که خیلی خوشمزه بود ، مغز گردو ، مغز بادام ، مغز فندق ، مغز پسته و شیر رو با هم مخلوط می کرد با عسل یا قند ، خیلی خوشمزه بود، البته همش خام بود . یه چیز دیگه هم بود ، آب هویج با شیر ، اینم خیلی خوب بود .
یه چیز دیگه هم که هیچ وقت از برنامه غذایی حذف نشد کورنفلکس بود که هر روز صبح با شیر می خوردم ، یه وقتایی که کورنفلکس اصل نداشتیم گندمک با شیر می خوردم .
مغزیجات هم که همیشه بـــــــــــــــاید می خوردم ! مغز گردو و بادوم و فندق و پسته با مویز هر روز از هر کدوم 8 تا می خوردم ، البته مویز بیشتر . انجیر خشک هم روزی سه وعده و هر وعده 3 تا می خوردم .
آهااااااان ، اینو نزدیک بود یادم بره ، غذاهایی که نشاسته دارن به جنین وزن میدن ، البته به جز سیب زمینی که زیادیش خوب نیست . ماکارونی خیـــــــــــــلی می خوردم ، هم اینکه خیلی دوست داشتم و هم اینکه واسه نی نی ها خوب بود . دکترم بعد از عملی که تو سه ماهگی داشتم بهم گفت برنج و چیزای چرب و سرخ کردنی نخور ، چون شکمت یه کمی چربی داشت ، گفتم بااااااااش . ولی مگه میشه برنج نخورد ؟یا مثلا میشه ماهی رو آب پز کرد ؟! هوم ؟!
من که همه چی می خوردم . راستی ، ماهی هم خیــــــــــــــــلی خوردم .
همه می گفتن کندر بخور بچه ها باهوش میشن ، ولی من خیلی جاها خوندم که از نظر پزشکی تایید نشده بود و چند جا هم خوندم که باعث سقط میشه و خیلی از دکتر ها هم می گفتن که اصلا خوب نیست و نخورم . منم ترسیدم و نخوردم ، عوضش ماهی خیلی خوردم . یه چیزی هم خوردم که همه جا خوندم واسه هوش بچه خوبه سویا بود. از این دونه های سویا که نمکی و فلفلی هست ، توی خشکباری ها هست ، خوشمزست ، از اونا هر روز یه کاسه ماست خوری می خوردم .
فلفل و زعفرون و جیگر و چیزای گرم رو اصـــــــــــــــــــــــــــــــــلا نخوردم ، حتی یک بار !
ویتامین ث و مولتی ویتامین و فیفول و فولیک اسید هم که هر روز می خوردم . دو سه ماه آخر باردرای هم کلسیوم خوردم .
خلاصه اینکه آقای همسری گلمـــــــــــــ همیشه مشغول خوراکی دادن به من بود و .............. عاشقشم ...
اگه چیزی دوباره یادم اومد میام میگم ...
امیدوارم مفید بوده باشه . فدات ...