تولد فرشته های مامان و بابا
ســـــــــــــــلام نفسای مامان و بابــــــــــــا ...
فرشته های کوچولوی ما ، خوش اومدین به دنیا ، امیدواریم که بتونیم مامان و بابای خوبی واستون باشیم ، همونطور که خدا تا حالا واسمون سنگ تموم گذاشته و شماها رو واسمون فرستاده و نگه داشته ، از حالا به بعد هم همیشه همراهتون باشه و کمکتون کنه ...
سلام دوستای گلم ، مامانای مهربون و نی نی های نازشون ...
این روزا از شدت خوشحالی حتی نمیدونستم چی بنویسم ، از دو روز پیش تا حالا دارم سعی می کنم یه پست بذارم و تولد گل پسرامونو بهتون خبر بدم که نمیشد ، امشب با بابا ایمان نشستیم و نوشتیم ...
بلاخره کوچولوهای ما هم به دنیا اومدن ، البته کاملا اورژانسی ...
...
روز شنبه 30 فروردین نوبت دکتر داشتم و به خاطر شرایطم نمی تونستم برم ، بابا ایمان رفتن و با دکتر صحبت کردن ، دکتر گفتن که از سه شنبه همین هفته بگرد دنبال سه تا دستگاه nicu خالی ( توی بیمارستان هایی که دکتر میتونست عمل کنه ) که هر زمان پیدا شد ما همون روز زایمان رو انجام میدیم ...
یه نامه ی بستری هم به بابا ایمان داد و قرار شد بابا ایمان از روز سه شنبه بگردن دنبال سه تا دستگاه خالی ...
همون روز زیاد حالم خوب نبود و پاهام حسابی ورم کرده بود ، بابا ایمان به دکتر گفته بود که شرایطم اینجوریه . روز 31 فروردین (یکشنبه) خانومی که میاد خونمون کار می کنه ، طبق معمول اومده بود و داشت کارا رو می کرد که یهو بابا ایمان زنگ زد و گفت که دکتر زنگ زده بهت که گوشیت خاموش بوده و می خواسته حالت رو بپرسه . به بابا ایمان گفته بود که ورم پاهای خانومت به خاطر فشار بالاست و اینکه بالا بودن فشار خیلی ممکنه خطرناک باشه واسه مادر و جنین ...
نزدیکای ظهر بود که بابا ایمان زنگ زدن و گفتن که دکتر گفته nicu خالی پیدا کن که خانومت رو بستری کنیم و همین امروز زایمان کنه ، چون سه قلو بارداره ، ممکنه فشارش به سرعت بره بالا و این خیلی خطرناکه ...
بابا ایمان هم با پارتی که داشتن تو بیمارستان الغدیر تونستن سه تا دستگاه خالی پیدا کنن . با من تماس گرفتن و گفتن که دستگاه پیدا شد و زودی آماده شو بریم واسه بستری ...
من کُپ کرده بودم ! اصلا آمادگی نداشتم ، زودی وسایلمو آماده کردم ، یه دوش گرفتم و بابا ایمان اومد و رفتیم بیمارستان ...
زودی به خانواده ها هم زنگ زدیم و گفتیم که احتمالا امروز زایمان انجام میشه ...
رفتیم بیمارستان و من بستری شدم و آماده ی عمل ! ساعت حدودا 2 و نیم بعد از ظهر بود که رفتم اتاق عمل و بابا ایمان هم کلـــــــــــــی استرس داشتن ، بازم با این حال همش بهم روحیه میداد و کلی می خندید که من روحیمو از دست ندم . اگه تو اون شرایط بابا ایمان نبود واقعا دق می کردم ...
دکترم که خیلی گلِ ، وقتی رفتم تو قسمت اتاق عمل ها ، حدودا 20 دقیقه معطل شدیم که یکی از اتاق عمل ها خالی بشه ، دکترم تو این فاصله پیشم نشسته بود و کلی روحیه میداد و حرف میزد ...
خلاصه اینکه قند عسلای ما هم به دنیا اومدن . ساعت 3.20 و 3.22 و 3.23 ...
حالم خیلی خوب بود ، حتی وقتی گفتن که بچه ها رو قبل از اینکه به تو نشون بدن بردن بخش nicu هم ناراحت نشدم ، چون مطمئن بودم حالشون خوبه ...
صدای گریه های نازشونو شنیدم ، مثل هیچ لحظه ای نبود ، هیــــــــــچ لحظه ای ...
هنوز هم من و بابا ایمان نمی تونیم باور کنیم پدر و مادر سه تا فسقلی شدیم ...
هر ثانیه خدا رو صد هزار بار شکر می کنیم ...
اولین باری که فرشته کوچولوهامو دیدم ، زمانی بود که تو بخش بودم و بابا ایمان با گوشی ازشون عکس گرفته بود و واسم اورده بود ، اووووووووووونقدر خوشحال بودم که نمیدونم چه جوری باید بگم ، نمیدونم از چه کلماتی باید استفاده کنم ...
فراموش نشدنی ترین لحظه های عمرم ...
شبی که زایمان کردم ، مامان و بابا و خواهرم و پدرشوهر و مادرشوهر و برادرشوهرم خودشونو رسوندن تهران و اومدن بیمارستان و همشونو دیدم ...
فردای زایمان واسه اولین بار رفتیم گل پسرامو از نزدیک دیدم ... سه تا فرشته ی کوچولو و ناز و معصوم ، قلبم داشت از زور هیجان از سینم میزد بیرون ، سه تا کوچولوی ناز و دوست داشتنی ...
حتی اشکام رو هم نمیتونستم کنترل کنم ، بی نهایت وصف ناپذیر بود ...
خدایا ، بابت همه این لحظه های قشنگ و دوست داشتنی ازت ممنونم ...
این روزا هم کارِ من و بابا ایمان این شده که صبح و شب میریم بیمارستان بچه ها رو می بینیم و واسشون شیر می بریم ...
از چهارشنبه شروع کردن به شیر خوردن ، الاااااااااااااااهی مامان فداشون شه که اینقده غذاشون کمه ، البته هر روز داره بیشتر میشه ...
دیگه سعی می کنم قبل از اومدن گل پسرا به خونه هر روز بیام بگم چه اتفاقایی افتاده ...
برم بخوابم ، خیلی خسته ام ، صبح زود باید بریم بیمارستان با دکترشون صحبت کنیم ...
فعلا خدانگهدار ...
+ خدایااااااااااااااااااااااااااااا شکرت ...
+ خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااا بابت آقای همسریِ بی نظری که بهم دادی دنیاااااااااااااااا دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااا ممنونم ...
+ ببخشید خیلی دیر شد خبر بدم ، درگیر بودم ...
+ بازم ببخشید اگه خیلی درهم و برهم بود و آشفته ، زیاد توانِ نشستن و تمرکز روی مطالب رو ندارم ...