تغییر تاریخ + بیمارستان
ســــــــــــــــــلام فنچولای مامانی ...
به قول بابا ایمان ، سلام کله قندهای بابایی ! دی:
این روزا خیــــــــــــلی اتفاقا افتاد ، چند شب پیش اومدم که همه چیو تعریف کنم ، قبل از گذاشتن پست با بابا ایمان خواستیم نظرا رو تایید کنیم ، 80 تا نظر بود که خوندیم و جواب دادیم و تایید کردیم ، دیگه بعدش نتونستم بشینم و بنویسم ، واسه همین بازم تاخیر خورد ...
اااااااممممممم ...
مامان جون که برگشته بودن ، دوباره اومدن ، یعنی یک هفته بعد از رفتنشون دوباره اومدن پیشمون و البته دیروز هم دوباره برگشتن ! دی:
این روزا خیلی اتفاقا افتاد ...
یه شب پای سیستم نشسته بودم و داشتم چیز میز سرچ می کردم ، همون موقع ها که مامان جون اینجا بود ، بعد بابا ایمان اومدن که بخوابیم ، همین که از پای سیستم بلند شدم که بخوابم روی تخت ، چنـــــــــــــان دردی شروع شد که تا حالا نداشتم !
19 بود اگه اشتباه نکنم ، ساعت از 12 گذشته بود . بابا ایمان حسابی نگران شده بود و منو آماده کردن که بریم بیمارستان ...
بابا ایمان به دکترم زنگ زد و گفت که حالش اینجوریه و دکتر گفت فعلا برید مادران ، بعد برید یه بیمارستان که nicu داشته باشه . مامان مریم بیدار شد ولی دیگه گفتیم لازم نیست باهامون بیاد ، آخه معلوم نبود چی میشه و خیلی اذیت می شدن ...
زووووووودی رفتیم بیمارستان مادران ، منم دردم هر لحظه بیشتر میشد ، اونجا گفتن که باید برن یه بیمارستان ممکنه درد زایمان باشه !
بابا ایمان با یه عالمه دوست و آشنا تماس گرفت واسه سه تا nicu خالی ! خیــــــــــلی گشت دنبال سه تا جای خالی ، دکتر هم از اون طرف کلی پیگیر بود که سه تا خالی پیدا کنه . خلاصه اینکه بابا ایمان تو بیمارستان بقیه الله سه تا جای خالی پیدا کرد و فوووووووری رفتیم اونجا ...
هنوز خیـــــــــــلی درد داشتم ، رفتیم اورژانس زایمان و بابا ایمان پشت در نشستن و من رفتم تو . اول یه تست nst از من گرفتن که توی 20 دقیقه بیشتر از 10 تا درد شدیــــد ثبت شد که گفتن نزدیک زایمانِ و باید بستری بشی ...
بابا ایمان کارای بستری شدنم رو انجام دادن و همچنان پشت در منتظر بودن . ازم آزمایش خون هم گرفتن که گفتن همه چی خوبه . ولی کلی سرم و دارو بهم زدن تو همون اورژانس . صبح که شد مامان جون هم اومدن و بعد از سونو منو منتقل کردن به بخش ...
اون روز که رفتم بیمارستان ، یعنی اون شب که رفتم ، تا سه شب بستری بودم تا دردها کنترل بشه . آخرین تستی که دادم حدود 2 درد رو ثبت کرد که دکتر راضی بود و روز سوم قبل از ظهر دستور ترخیصمو داد که شدیـــــــــــــــــــــــــــــدا خوشحال شدم ...
بابا ایمان هم که کارشون این بود که صبح زود میومدن بیمارستان و منتظر میموندن تــــــــــــــــــــا شب که به زور و اصرار من میرفتن خونه واسه استراحت ...
خلاصه اینکه به خیر گذشت و این فسقلی ها هنوز قصد اومدن ندارن !
واسه تاریخ بارداری هم دکتر گفت که تاریخ سونو رو حساب کنید . یعنی الان به تاریخ سونو میشه 31 هفته و 3 روز ...
دوشنبه هفته آینده میشه 32 هفته تمام ...
شنبه هفته گذشته هم رفتیم دکتر ، دردام خیـــــــــــــــــــلی داره اذیتم می کنه ، دیگه انگار طاقت ندارم ، به دکترم کلی اصرار کردیم که ختم بارداری بده که زیر بار نرفت و گفت که تا 10 اردیبهشت صبر کنیم !!!
یعنی رسما تا اون موقع نابود خواهم شد ! دی:
دوشنبه هم بابا جون اومدن و دیروز هم مامان جون و بابا جون با هم برگشتن . قرار شد که وقتی دکتر تاریخ دقیق زد بهشون بگیم بیان که دیگه اذیت و معطل نشن . البته اگه تا اون موقع اورژانسی نشه !
چون دو شب پیش هم باز درد داشتم و رفتیم بیمارستان ، باز هم توی تست درد ثبت شد و گفت که الان نه nicu خالی داریم و نه تخت خالی واسه بستری کردنِ شما !
گفتن که گرم نگه دارم و استراحت کنم تا دردها کمتر بشه ، اگر بیشتر شد باید می رفتیم یه جای دیگه واسه بستری و زایمان . که خدا رو شکر تا صبح چند تا انقباض خفیف داشتم و دردهام خیلی خیلی کمتر شد ...
بــــــــــــــهله دیگه ... اینم ماجراهای این چند روزه ی ما ...
ببخشید دیر شد ، نشستن پای سیستم واسم خیلی سخت شده ...
مواظب نی نی های نازتون باشید ...
بوووووووس ...