::: سه قلوها :::

سونوی 8 هفتگی

ســـــــلام کوچولوهای خوشگلِ مامان ... امروز با بابا ایمان رفتیم سونو ، واسه اولین بار صدای قلب کوچولوتونو خیلی واضح شنیدیم ... ای جوووووووونم ، چقده هم تند تند میزد . بابا ایمان هم صدای قلبتونو ضبط کرد . منم واسه مامان جون و خاله فاطمه فرستادم و اونا هم کلی ذوق کردن ... طول : 12 میلیمتر . 14 میلیمتر . 11 میلیمتر ضربان : 169 . 164 . 171 من و بابا ایمان یه عالمه خدا رو شکر کردیم که شماها سالمید و قلب کوچولوتون داره میزنه ...
14 آبان 1392

شب بدی بود ........

سلام ... دیشب بدترین شبم بود ، خیلی خیلی خیلی خیلی بد ... ولی خدا رو شکر به خیر گذشت ، خوشحالم که همه چی رو به راهه ... مامان مریمم اومدن پیشمون ( اینو بگم که این وقتا آدما قدر مامان باباهاشونو بیشتر میدونن ) ... دیروز بعد از ظهر مامان مریمم رفته بودن بیرون و من و آقای همسری خونه بودیم ، مامان مریم که اومدن کلی چیز میز خوشمزه هم خریده بودن ، دیگه هوا تاریک شده بود و همه با هم نشسته بودیم داشتیم چیز میزای خوشمزه رو میخوردیم که من رفتم دستشویی و ............. اونقدر خونریزی شدید بود که گفتم دیگه همه چی تمام شد ، مثل شیر آب که باز میشه ، ازم داشت خون میرفت ، حالم خیلی بد شد ، بیشتر از استرس ... آقای همسری به دکتر زنگ زدن و گفتن که ا...
8 آبان 1392

اولین عکس نی نی های خوشگلمون !

ســــــــلام ... تازه از سونو برگشتیم ، رفتیم سونوی اطهری و نی نی های کوچوووووولومونو دیدیم ... ایناهاااااااا ، سه تا دونه رو مشخص کرده آقا دکتره ، ای جاااااااااااان ، چقده کوچولو موچولوهَن ... ...
3 آبان 1392

نوبت دکترم ...

سلااااام ... امروز بعد از ظهر رفتیم دکتر ، به دکتر گفتیم سه قلو شدن ، اونم خوشحال شد ... شیاف و ویتامین ث داد که بخورم و واسه بچه ها اتفاقی نیوفته ... با این مراقبتی که آقای همسری از من میکنه و اینجوری که به من میرسه و برنامه غذایی که واسه من داره دیگه جای هیـــــــــــــچ نگرانی نیست ... بسی خرسندیـــــــــــــــــــم ...
27 مهر 1392

سه قــــــــــــــــــــلو ...

وااااااااااااااااااااای سه تا نی نی داریــــــــــــــــــــم ... فکر کــــــــــــــــــــــن ... نــــــــــــــــازی ... خدا خوشحالیمونو روز به روز داره تکمیل می کنه ، شـــــــــــــــــکرت ... جریان اینجوری بود که ... بابایی ( بابای بچه هامون ) بعد از ظهر برنامه داشتن و سر برنامه بودن که همچنان استراحت مطلق بودم و هستم ! بعد رفتم دستشویی که یه لخته خون دیدم و کـــــــــــلی ترسیدم ، گذاشتم برنامه بابایی تمام بشه و ازش شماره دکتر رو بگیرم و بگم چه کار کنم ، بعد به بابایی اس ام اس دادم ، شماره دکتر رو دادن ولی کــــــــــلی نگران شدن ... دکتر گفت که فورا برم سونو انجام بدم ، آقای همسری زودی خودشونو رسوندن خونه و رفتیم سونو ، تو...
25 مهر 1392

یه آزمایش دیگه !

سلام ! بازم آقای همسری گفت بریم آزمایش بدیم ببینیم عددش چقده تغییر کرده ! دو روز عقب افتاد و عددش اینقده شد ... و بازم بی بی چک تست کردم ! دی: همش هِی ذوق می کنیم و هِی تست می کنیم و دوباره که مثبت میشه خوشحال میشیم ... الان فضای خونمون خیلی خوب و قشنگ و عشقولیِ ... خدایا همه این قشنگی ها رو ازمون نگیر ... همیشه درد دارم ! دکتر شماره همراهشو به من داد که هر وقت کاری باهاشون داشتم در دسترس باشه ، واقعا دستش نکنه ... الان استراحت مطلقم و آقای همسری همـــــــــــــــه ی کارای خونه رو انجام میدن ، الااااااااااااااهی ... دستپختشم خوبه ناقلاااااااااااا ...
20 مهر 1392

مبــــــــارکه ، مثبت بود ...

ســــــــــــلام ... امروز هر دوتامون خیلی خیلی خیــــــــــــــــلی خوشحالیم و خدا رو شکر کردیم ... امروز دقیقا روزی بود که باید چیز میشدم (!!!) ، ولی چون بی بی چک از چند روز پیش مثبت نشون داده بود دیگه نذاشتیم که چند روز بگذره و امروز صبح زووود رفتیم آزمایش دادیم ... مادر شوهری اینا هم اینجا هستن ، وقتی برگشتیم خونه ، بابا ایمان نیم ساعت بعدش رفت آزمایشگاه تا جواب آزمایشو بگیره ، تو اون مدت زمان ایـــــــــــنقده زمان دیر گذشت ... خدا رو شکر مثبت بود ... همش 2 سال و 3 - 2 ماه از ازدواجمون میگذره و فقط 2 بار اقدام کردیم واسه نی نی ، که دومین بار خدا بهمون این هدیه رو داد و زیاد منتظرمون نذاشت ... چون خیلی ها میگفتن که چندین ماه ...
18 مهر 1392