سه قــــــــــــــــــــلو ...
وااااااااااااااااااااای سه تا نی نی داریــــــــــــــــــــم ...
فکر کــــــــــــــــــــــن ... نــــــــــــــــازی ...
خدا خوشحالیمونو روز به روز داره تکمیل می کنه ، شـــــــــــــــــکرت ...
جریان اینجوری بود که ...
بابایی ( بابای بچه هامون ) بعد از ظهر برنامه داشتن و سر برنامه بودن که همچنان استراحت مطلق بودم و هستم ! بعد رفتم دستشویی که یه لخته خون دیدم و کـــــــــــلی ترسیدم ، گذاشتم برنامه بابایی تمام بشه و ازش شماره دکتر رو بگیرم و بگم چه کار کنم ، بعد به بابایی اس ام اس دادم ، شماره دکتر رو دادن ولی کــــــــــلی نگران شدن ...
دکتر گفت که فورا برم سونو انجام بدم ، آقای همسری زودی خودشونو رسوندن خونه و رفتیم سونو ، توی راه آقای همسری همش دلداری میدادن و میگفتن که طوری نیست و ما هنوز وقت داریم و این حرفا ، خلاصه اینکه خیلی استرس داشتیم تا رسیدیم سونوی اطهری ، چون این وقت شب سونوی اطهری بازِ فقط ...
با استرس شدید رفتم تو اتاق و دکتر چک کرد و داشت ساک بارداری رو میدید ...
آقای همسری هم شدیــــــــــــدا نگران ، اومدن تو اتاق و همونجا بود که دکتر سونو گفت که سه تا ساک بارداری دیده میشه !
واااااااااای منو میگی ، هنگ کرده بودم ، هردوتامون کلی ذوق کردیم ، چون تو خانواده ی مادریم سابقه ی دوقلویی داشتیم احتمال میدادیم که شاید شاید شاید دوقلو بشه ، ولی دیگه سه تــــــــــــا ........
بعد هِی از دکتر میپرسیدم پس این لخته خون چیه ؟ میگفت اونو نمیدونم ، ولی هرچی که هست من سه تا ساک بارداری سالم و طبیعی می بینم ...
آقای همسری هم زودی به مامانم و مادر شوهری اینا زنگ زد و گفت که البته قرار شد همچنان بین خودمون بمونه ...
امشب شب خیلی خاص و خوبیِ ، خیلی خوب ، جوری که اصلا نمیتونم توصیفش کنم ، تا همین الان که ساعت از 12 نیمه شب گذشته همه دارن بهمون زنگ میزنن و هنوز هم فکر میکنن داریم باهاشون شوخی می کنیم ! دی:
خدایا ، بابت همه چیز شکر ...
راستی ، فرشته های کوچولومون امروز 5 هفته و 2 روز سنشونه ، ای جوووووووووووونم ، مامان فداشون ...
خدایا خودت مواظب نی نی های نازمون باش ، بیشتر تر از اون مواظب باباشون باش که عاااااشقشم ...