شب بدی بود ........
سلام ...
دیشب بدترین شبم بود ، خیلی خیلی خیلی خیلی بد ...
ولی خدا رو شکر به خیر گذشت ، خوشحالم که همه چی رو به راهه ...
مامان مریمم اومدن پیشمون ( اینو بگم که این وقتا آدما قدر مامان باباهاشونو بیشتر میدونن ) ...
دیروز بعد از ظهر مامان مریمم رفته بودن بیرون و من و آقای همسری خونه بودیم ، مامان مریم که اومدن کلی چیز میز خوشمزه هم خریده بودن ، دیگه هوا تاریک شده بود و همه با هم نشسته بودیم داشتیم چیز میزای خوشمزه رو میخوردیم که من رفتم دستشویی و .............
اونقدر خونریزی شدید بود که گفتم دیگه همه چی تمام شد ، مثل شیر آب که باز میشه ، ازم داشت خون میرفت ، حالم خیلی بد شد ، بیشتر از استرس ...
آقای همسری به دکتر زنگ زدن و گفتن که اینجوریِ و دکتر هم گفتن که برم بیمارستان بستری شم . اول با مامان و آقای همسری رفتیم سونوی اطهری ، اونجا دکتر سونو گفت که سه تا بچه ها سالمن و هیـــچ مشکلی نیست و همه چی طبیعیِ ، ولی علت خونریزی مشخص نیست ...
خدا رو خیییییییییییییلی شکر کردم که واسه بچه ها اتفاقی نیوفتاده ، ولی نگران بودم که خونریزی واسه چی بوده ...
رفتیم بیمارستان مادران و بستری شدم ، ساعت حدود 1 بود که بستری شدم و مامان و آقای همسری برگشتن خونه ، تا صبح خیلی استرس داشتم تا دکترم بیاد و ازش بپرسم ، از طرفی وقتی مامان و آقای همسری رفتن کلی گریه کردم ، غصه میخوردم ، اولین بار تو عمرم بود که بیمارستان بودم و شب تنهای تنها میموندم اونجا ...
ساعت 8 صبح دکترم اومد و میگفت چون جفت ضعیفه باعث خونریزی شده و این چیزا ، ولی تا صبح دیگه خونریزی قطع شده بود و دیگه اثری ازش نبود ، دکتر گفت که امروز مرخصی ، آقای همسری از صبح ساعت 7 اومده بودن بیمارستان ، زنگ زدم گفتم دکتر گفته مرخصی ، تا ساعت 11 کارای ترخیصم طول کشید و با آقای همسری برگشتیم خونه ...
شب خیلی بدی بود ، خدا رو شکر بچه ها طوریشون نشد ، هزار مرتبه شکر ...