::: سه قلوها :::

سونوی غربالگری

سلاااااااااااااااام جیگرای مامان ... خدااااااا رو شکر سالمید ، خدا رو صد هزار مرتبه شکر ، امروز هممون خیـــــــــــلی خوشحالیم ، که شماها همتون سالمید ... ساعت حدود 12 بود که نوبت غربالگری داشتم ، با مامان جون و بابا ایمان رفتیم ، هنوز بخیه داشتم ، فردا قراره بخیه ها رو بکشم ، خیلی سخت بود ، ولی بازم تحمل کردم ، منتظر بودم نوبت بشه و دکتر شماها رو بهمون نشون بده که من خیالم راحت شه ... بعد از کلی منتظر موندن رفتیم تو اتاق سونو ، دو تا صندلی هم بود که بابا ایمان و مامان جون نشسته بودن و یه مانیتور بزرگ هم روبروی ما بود که تمام این مدت ما میتونستیم شماها رو ببینیم ... قـــــــــــربونتون برم الاهی ، ایـــــــنقده نــــــــــــــــــاز ...
17 آذر 1392

عمل جراحی

ســــلام خوشگلای مامان ، شماها خوبین الان ؟ هنوز از وضعیتِ سلامتیِ شما خبری ندارم ... توی این تقریبا سه ماه من همیشه درد داشتم و همه میگفتن که به خاطر بچه هاست که دارن رشد می کنن و رحم داره بزرگ میشه رو فشار میاره و این حرفا ، همیشه هم تحمل می کردم می گفتم به خاطر شماها تحمل می کنم ، ولی نشد دیگه ! مادر جون (مامانِ بابا ایمان) و عمو حسن اینجا بودن ، روز 10 آذر بود که هممون خیلی خوشحال و خندان بودیم ، عمو حسن واسم یه کیک شکلاتیِ خیـــــــــلی خوشمزه درست کرده بود و منم کلی ذوق کرده بودم ، ولی یهو درد شدیدم شروع شد و ... همیشه دردی که داشتم بعد از چند دقیقه یا حداکثر چند ساعت خوب میشد ، ولی اون شب دیگه خوب نشد تا اتاق عمل ! همون موقع...
15 آذر 1392

آزمایش کلی

امروز با بابا ایمان رفتیم آزمایشگاه ، یه آزمایش کلی دادم که اگه یه چیزی از بدنم کم بود دکتر قرص بده و مشکلی واسه شماها پیش نیاد ... ایشالا که چیزی نباشه ، نگران دیابت بارداری هستم ...
27 آبان 1392

9 هفته و 5 روز

ســـــــــــــلام فرشته های مامانی ... خــــــــــوب ، خدا رو شکر یه عاله رشد کردید ، مامان فداتون شه ، همینجوری تند تند بزرگ شید که اگه زایمانم زودتر شد شماها قوی باشید ... امروزم با بابا ایمان رفتیم سونو ، خدااااااا رو شکر حسابی رشد کردید و قلبتونم خوب میزنه و همه چی طبیعیِ ... طول : 24 میلیمتر . 24 میلیمتر . 23 میلیمتر ضربان : 182 . 186 . 174 اینم عکس خوشگلتــــــــــون ... سرتون کاملا مشخصه ، جوووون ، این پایینی هم سه تاتونو کنار هم نشون میده ... من و بابا ایمان همیشه دعا می کنیم که سالم و سلامت باشید ، شما هم خیلی مواظب خودتون باشید ... ...
26 آبان 1392

سونوی 8 هفتگی

ســـــــلام کوچولوهای خوشگلِ مامان ... امروز با بابا ایمان رفتیم سونو ، واسه اولین بار صدای قلب کوچولوتونو خیلی واضح شنیدیم ... ای جوووووووونم ، چقده هم تند تند میزد . بابا ایمان هم صدای قلبتونو ضبط کرد . منم واسه مامان جون و خاله فاطمه فرستادم و اونا هم کلی ذوق کردن ... طول : 12 میلیمتر . 14 میلیمتر . 11 میلیمتر ضربان : 169 . 164 . 171 من و بابا ایمان یه عالمه خدا رو شکر کردیم که شماها سالمید و قلب کوچولوتون داره میزنه ...
14 آبان 1392

شب بدی بود ........

سلام ... دیشب بدترین شبم بود ، خیلی خیلی خیلی خیلی بد ... ولی خدا رو شکر به خیر گذشت ، خوشحالم که همه چی رو به راهه ... مامان مریمم اومدن پیشمون ( اینو بگم که این وقتا آدما قدر مامان باباهاشونو بیشتر میدونن ) ... دیروز بعد از ظهر مامان مریمم رفته بودن بیرون و من و آقای همسری خونه بودیم ، مامان مریم که اومدن کلی چیز میز خوشمزه هم خریده بودن ، دیگه هوا تاریک شده بود و همه با هم نشسته بودیم داشتیم چیز میزای خوشمزه رو میخوردیم که من رفتم دستشویی و ............. اونقدر خونریزی شدید بود که گفتم دیگه همه چی تمام شد ، مثل شیر آب که باز میشه ، ازم داشت خون میرفت ، حالم خیلی بد شد ، بیشتر از استرس ... آقای همسری به دکتر زنگ زدن و گفتن که ا...
8 آبان 1392

اولین عکس نی نی های خوشگلمون !

ســــــــلام ... تازه از سونو برگشتیم ، رفتیم سونوی اطهری و نی نی های کوچوووووولومونو دیدیم ... ایناهاااااااا ، سه تا دونه رو مشخص کرده آقا دکتره ، ای جاااااااااااان ، چقده کوچولو موچولوهَن ... ...
3 آبان 1392

نوبت دکترم ...

سلااااام ... امروز بعد از ظهر رفتیم دکتر ، به دکتر گفتیم سه قلو شدن ، اونم خوشحال شد ... شیاف و ویتامین ث داد که بخورم و واسه بچه ها اتفاقی نیوفته ... با این مراقبتی که آقای همسری از من میکنه و اینجوری که به من میرسه و برنامه غذایی که واسه من داره دیگه جای هیـــــــــــــچ نگرانی نیست ... بسی خرسندیـــــــــــــــــــم ...
27 مهر 1392

سه قــــــــــــــــــــلو ...

وااااااااااااااااااااای سه تا نی نی داریــــــــــــــــــــم ... فکر کــــــــــــــــــــــن ... نــــــــــــــــازی ... خدا خوشحالیمونو روز به روز داره تکمیل می کنه ، شـــــــــــــــــکرت ... جریان اینجوری بود که ... بابایی ( بابای بچه هامون ) بعد از ظهر برنامه داشتن و سر برنامه بودن که همچنان استراحت مطلق بودم و هستم ! بعد رفتم دستشویی که یه لخته خون دیدم و کـــــــــــلی ترسیدم ، گذاشتم برنامه بابایی تمام بشه و ازش شماره دکتر رو بگیرم و بگم چه کار کنم ، بعد به بابایی اس ام اس دادم ، شماره دکتر رو دادن ولی کــــــــــلی نگران شدن ... دکتر گفت که فورا برم سونو انجام بدم ، آقای همسری زودی خودشونو رسوندن خونه و رفتیم سونو ، تو...
25 مهر 1392