یه درد و دل کوچولو با گل پسرای نازم ...
سلاااااااااام خوشگلای مامانی ...
میدونم حالتون خوبه ، چون دیشب تا حالا زیاد نتونستم بخوابم ، به هر طرف که می خوابیدم شروع می کردید به تکون خوردن و من مجبور میشدم تغییر جهت بدم ! دی:
یه کوچولو تونستم بخوابم ، ولی اینقده خوشحالم ، از اینکه می بینم شماها سالمید و تکون تکون می خورید . خدا رو صد هزار مرتبه شکر ...
دو سه شب پیش دلم حسابی پُر بود ، یه حرفایی پیش اومده بود که کلی ناراحت شده بودم و البته فراموش کرده بودم ولی دو سه شب پیش دوباره یادم افتاد و کــــــــــــلی غصه خوردم ، این که میگم کلی ، جوری بود که انگار غم دنیا رو دلم بود ، ولی همین که بابا ایمان و شماها رو دارم دیگه غصه ای ندارم ...
این پست رو نوشتم که یه زمانی که تونستید بخونید و اومدید اینجا رو خوندید ، همیشه یادتون بمونه که عااااااااااااااااشقتونم . شماها همه زندگی من و بابا ایمان هستید ...
یه بنده خدایی که تازگیا بچش به دنیا اومده بود ، سر یه جریانی به من می گفت تو اصلا نمیتونی بفهمی که من چی میگم ! من یه دونه بچه دارم و تو سه تا ! تو هیچ وقت احساس یه مادر رو که یه بچه داره رو نمیتونی درک کنی ، مادری که یه بچه داره بچشو بیشتر دوست داره و احساسات تو اصلا احساسات مادرانه نیست ...
می گفت چون تو نمیتونی بهشون به طور کامل از شیر خودت بدی هیچ وقت نمیتونی احساسات یه مادر رو درک کنی !!!!!! می گفت اون وابستگی که من و بقیه ی مادرا به بچه هامون داریم رو تو نمیتونی درک کنی ، چون تو سه تا بچه داری و دیگه اون موقع واست فرقی نمی کنی بچت دست کی باشه و کی باهاش چه کار می کنه !!!!!!!
یکی دیگه که به همین خانومِ بالایی ربط داشت هم میگه خودتو اذیت نکن که شیرت زیاد شه ، در هر صورت نمیتونی بهشون شیر بدی ! می گفت همون یه ذره هم نذار بیاد که دیگه کامل شیر خشک بخورن !
آخه چرااااااااااااا ؟ وقتی می بینم من از 3 ماهگیِ بارداریم کاااااااااملا شیر دارم و با یه فشار کوچولو کلی شیر میاد چرا نباید به بچه هام شیر بدم ؟ حتی اگه این شیر دادن یک وعده در روز به هر کدومشون باشه ؟
چرا نمیتونم احساس یه مادر رو داشته باشم ؟ پس من ابله بودم که با این وضعیت رفتم زیر تیغ جراحی و اون عمل سنگین رو کردم و کلی درد وحشتناک رو تحمل کردم ؟ خیلی راحت میتونستم بگم من بچه نمی خوام و از دستشون خلاص شم و راحت شم دیگه ! اگه بچه هامو دوس نداشتم پس چرا همچین حماقتی کردم ؟!
چرا تو کل این دوران حتی یه دونه قرص غیر از این تقویتی ها نخوردم که مبادا بچه هام اذیت شن ؟ چرا شب و روز بهشون فکر می کنم و منتظرم که بیان و بغلشون کنم ؟
چرا با اینکه همه میگن باید پرستار بگیری من همچنان دو دلم که بگیرم یا نه ؟ چون دوست ندارم کسی که نمیشناسم و غریبست دست به بچه هام بزنه ...
خدا صلاح دیده که سه تا بچه ی نازو یه جا بهمون بده ، ما هم هر روز و هر ثانیه خدا رو شکر می کنیم بابت نعمتایی که بهمون داده ، حتما قدرت و توانایی بزرگ کردنشون رو هم بهمون میده ، خدا بنده هاشو دوست داره و حتما میدونسته که ما میتونیم عدالت رو رعایت کنیم بین سه تاشون که سه تا رو بهمون داده ...
خلاصه اینکه خیلی دلم پر بود ، پریشب با گریه خوابم برد ، اینقده با بچه ها حرف زدم و هِی ریز ریز گریه کردم که دیگه از خستگی خوابم برد !
نمیدونم اونا چه فکری پیش خودشون کردن ..............
خیلی سخت بود ...
الان که نوشتم خیلی بهترم ...
گل پسرای مامانی ، خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دوسِتون دارم ، عاشقتونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم ... بوس بوس بوس ...