یه استرس شدیــــــــد !!!
سلام عشقولای مامانی ...
خدا رو صد هزاااااااار مرتبه که حالتون خوبه الان ...
از اونجایی که شماها هر روووووز یه عااااااااالمه تکون تکون می خورید و منم همیشه خیالم راحته که شماها حالتون خوبِ خوبِ ، دیروز اینجوری نبود ...
دیروز قبل از ظهر تکوناتون خیـــــــــــلی ضعیف بود و بعدش دیگه چیزی حس نکردم ، گفتم لابد خوابید و منم زیاد ورجه وورجه نکردم که مبادا بیدارتون کنم . ولی این تکون نخوردنا ادامه پیدا کرد تا غروب که دیگه واقعا نگران شدم ، به بابا ایمان گفتم و اونم بیشتر از من نگران شد .
به دکترم اس ام اس دادم و جریان رو گفتم ، گفت یک قاشق عسل بخور و تا فردا صبر کن ، خوردم ...
مهمان هم داشتیم ، از تجربیاتِ خانومِ مهمان استفاده کردم و بازم چیز میزای شیرین خوردم و به پهلوی چپم خوابیدم ، ولی بازم خبری نشد .
چون شرایط بیرون رفتن رو نداشتم ، بابا ایمان رفت بیرون که یه دستگاه بخره واسه شنیدن صدای قلب شما ، ولی اون وقت شب که جایی باز نبود ...
به خدا توکل کردیم و با کلی استرس و دعا خوابیدیم به امید اینکه شاید وسط شب یه تکونی بخورید ...
تا امروز صبح هم خبری نبود و باز به دکتر اس ام اس دادم و اون گفت برید بیمارستان مادران تا صدای قلب جنین رو بشنوید ...
ما هم خیلی سریــــــــــــع آماده شدیم و رفتیم ، فقط خدا میدونه تو اون چند دقیقه ای که توی راه بودیم چی کشیدیم ...
خدا رو شکر پرستار شیفت خوش اخلاق بود . رفتم خوابیدم رو تخت و بابا ایمان هم اومد کنارم ایستاد و خانومِ با دستگاه صدای قلب شماها رو واسمون گذاشت . به حـــــــــــدی خوشحال شدیم و خیالمون راحت شد که انگار دنیا رو بهمون داده بودن .
حتی یه صداهای دیگه هم میومد که خانومِ می گفت صدای لگد زدناتونه ...
صدای قلبتون رو ضبط کردم ، کلی با بابا ایمان صدای قلب کوچولوتونو گوش دادیم ...
خدا رو شکر که سالمید ، خدا رو صد هزاااااار مرتبه شکر ...
خانومِ به دکتر زنگ زد و گفت فردا بیا مطب ، چیزای شیرینم بیشتر بخور تا بچه ها تکون بخورن و حس کنی ...
دوسِتون داریم یه دنیـــــــــــــــــــا ...