سونوگرافیِ یهویی !
سلام گل پسرای مامانی ...
بازم نگرانم ، درسته دکتر دیروز صدای قلب نازتون رو واسمون گذاشت ، ولی همین که تکوناتونو حس نمی کنم همش نگرانم ، بعد از ظهر به دکترم اس ام اس دادم و شرایط رو گفتم ، اون هم اس ام اس داد گفت یه سونوگرافی +طول سرویکس+ میزان مایع ...
بابا ایمان فردا قراره برن ساری واسه یه سری کارای اداری و هم اینکه مادرجون و عمو حسن رو با خودش بیاره . واسه همین شب که بابا ایمان بعد از کلی خرید و خستگی اومدن خونه جریان رو گفتم و بابایی که حســــــــــــــــــــــــابی نگران شده بود گفت همین امشب میریم اطهری چون من فردا نیستم و پس فردا هم تعطیله ...
گفتم شام میخوریم میریم ، بعد بابایی داشت دل و جیگرای مرغ رو خورد میکرد که یهو گفت نمیشه قبل از شام بریم ؟ من استرس دارم و اصلا نمیتونم چیزی بخورم ، گفتم چشم و زودی آماده شدم ...
رفتیم سونو ، تو ماشین نشسته بودم بابایی رفت واسم نوبت بگیره که بعد از چند دقیقه اومد داشت با دکتر حضرتی صحبت می کرد تلفنی ...
جریان این بود که سونو خیــــــــــــلی شلوغ بود ، 70 نفر تو نوبت بودن و ما حدودا 3 یا 4 ساعت معطل می شدیم ، بابایی به دکتر زنگ زده بودن و گفتن اینجوریه و دکتر گفت که چهارشنبه برید پیش دوست من که کار سونو انجام میده و کارش خیلی خوبه . گفت که من خودم با اون دکتر سونو هماهنگ می کنم و به شماها میگم که برید اونجا ...
همیشه خدا رو شکر می کنم که این خانم دکتره رو پیدا کردیم ، خیلی هوای هممونو داره ...
فردا بابایی میره ساری و کلی بغض دارم ، ولی به بابایی چیزی نگفتم که با خیال راحت بره ...
بابایی هم میدونه که دلمون واسش یه مورچه میشه ، خودِ بابایی هم از الان کلی داره غصه می خوره ، ولی خوب چاره ای نیس ، باید بره واسه کاراش ...
ایشالا به سلامتی بره و برگرده ...
خدایا خودت مواظب هممون باش ...