::: سه قلوها :::

2 ماهگی گل پسرا

ســـــــــــــــــلام دوستای گل و مهربـــــــــــــــونم ... قبل از هر چیز یه عـــــــــــــــــــــالمه تشکر کنم ، خیلی خیلی خیلی خیلی خیــــــــلی ممنونم بابت همه محبت هاتون ، خیلی ممنون از اینکه همیشه میاید اینجا و به ما سر میزنید و من هم همیشه شرمنده ی لطف شما میشم ... و ممنون از اینکه منو درک می کنید و دلخور نمیشید... واقعا خیلی سخته بچه داری! به قولا یکیش سخته، چه برسه به سه تا! با اینکه پرستار دارن، صبح ها پرستار میاد و هفته ای یکی دو روز بعد از ظهرها هم پرستار میاد، باز هم با این حال وقت گیره حسابی! خدا رو شکر بچه های آرومی هستن ، یعنی اینکه تا درد نداشته باشن و گرسنه نباشن گریه نمی کنن، ایــــــــــنقده مـــــــــــاهَن ...
1 تير 1393
6145 23 67 ادامه مطلب

n.i.c.u

ســـلام ... بچه ها از یکشنبه هفته گذشته بیمارستان بستری شدن و من اصلا دل و دماغ نوشتن ندارم ... هر روز صبح و بعد از ظهر با بابا ایمان میریم بیمارستان پیش بچه ها ... خیلی سخته ، دکتر تشخیص "آپنه" داده بود واسه بچه ها ، خدا رو شکر خیــــلی بهترن ، ولی هرکی میبینه و میشنوه میگه چشم خوردن ! خدایا ، خودت به خیر بگذرون ... این عکسو نفس جون درست کرده ، مچکرم عزیـــــــزم ... راستی ، اونایی که دنبال یه متخصص اطفال می گردن واسه نی نی های نازشون ، برن پیش "دکتر محمدرضا غفاری" ، دکترِ خیلی خیلی خوبیه ، خیــــــــــــلی مهربون و وظیفه شناس و همیشه در دسترس ... + خیابان شریعتی، قلهک، خیابان دولت، سه راه نشاط،...
29 ارديبهشت 1393
5248 20 74 ادامه مطلب

21 روزگی گل پسرای ما ...

ســـــــــــــلام ... ما اومدیــــــــــــم ، با چند تا دونه عکس از فرشته کوچولوهای نازمون ... تو پست قبلی گفته بودم که بچه ها بیمارستان هستن ، بعد از چند روز بابا ایمان هیراد رو ترخیص کردن و دو روز بعدش هیوا و هامون رو هم ترخیص کردن ... خلاصه اینکه زندگی پنج نفره ی ما رسما شروع شد ... مامانم اینا پیشمون بودن و پرستار دو شیفته هم گرفتیم که از پس این سه تا فسقلی بر بیایم ! همیشه کامنتای محبت آمیز شما دوستای گــــــــــــــــــــــل و دوست داشتنی رو می خونم و تایید می کنم ، ولی واقعا شرمندم که نمیتونم یکی یکی جواب محبت های شما رو بدم ، میدونم که درکم می کنید ، یه دنیا مچــــــــــــــکر ... اینم عکس گل پسرای ما ... :: چند ...
20 ارديبهشت 1393
7127 28 75 ادامه مطلب

تولد فرشته های مامان و بابا

ســـــــــــــــلام نفسای مامان و بابــــــــــــا ... فرشته های کوچولوی ما ، خوش اومدین به دنیا ، امیدواریم که بتونیم مامان و بابای خوبی واستون باشیم ، همونطور که خدا تا حالا واسمون سنگ تموم گذاشته و شماها رو واسمون فرستاده و نگه داشته ، از حالا به بعد هم همیشه همراهتون باشه و کمکتون کنه ...   سلام دوستای گلم ، مامانای مهربون و نی نی های نازشون ... این روزا از شدت خوشحالی حتی نمیدونستم چی بنویسم ، از دو روز پیش تا حالا دارم سعی می کنم یه پست بذارم و تولد گل پسرامونو بهتون خبر بدم که نمیشد ، امشب با بابا ایمان نشستیم و نوشتیم ... بلاخره کوچولوهای ما هم به دنیا اومدن ، البته کاملا اورژانسی ... ... روز شنبه 30 فروردین نوبت د...
6 ارديبهشت 1393

تغییر تاریخ + بیمارستان

ســــــــــــــــــلام فنچولای مامانی ... به قول بابا ایمان ، سلام کله قندهای بابایی ! دی: این روزا خیــــــــــــلی اتفاقا افتاد ، چند شب پیش اومدم که همه چیو تعریف کنم ، قبل از گذاشتن پست با بابا ایمان خواستیم نظرا رو تایید کنیم ، 80 تا نظر بود که خوندیم و جواب دادیم و تایید کردیم ، دیگه بعدش نتونستم بشینم و بنویسم ، واسه همین بازم تاخیر خورد ... اااااااممممممم ... مامان جون که برگشته بودن ، دوباره اومدن ، یعنی یک هفته بعد از رفتنشون دوباره اومدن پیشمون و البته دیروز هم دوباره برگشتن ! دی: این روزا خیلی اتفاقا افتاد ... یه شب پای سیستم نشسته بودم و داشتم چیز میز سرچ می کردم ، همون موقع ها که مامان جون اینجا بود ، بعد بابا ایمان...
28 فروردين 1393

ویزیت دکتر

ســـــــــــــلام گل پسرای مامانی ... امروز صبح مامان جون صبح رفتن ، بابا ایمان رفتن رسوندنشون فرودگاه و بعد هم که اومدن رفتیم دکتر ... صدای قلب کوچولوتونو گذاشت و من بابایی با کلی لذت گوش دادیم و خدا رو شکر سالم و سلامت بودید و دکتر راضی بود ... قبل از عید که رفته بودیم واسه ویزیت دکتر گفته بود وزنم خیلی رفته بالا و گفت که برنج و چیزای سرخ کردنی نخورم ، ولی خو من که نمیتونستم ، برنج که نباشه ظهرها سیر نمیشم ! چیز میزای سرخ کردنی هم که خیلی خوشمزه تره ! با این حال تمام طول عید رو حسابی پرخوری کردم ، تا تونستم برنج خوردم و چیزای سرخ کردنی و آجیل و یــــــــــــــه عالمه چیز میزِ دیگه . چون به بابا ایمان قول داده بودم که هرچی میگه بخورم ...
10 فروردين 1393

27 هفته و 5 روز + سونو

سلاااااام گُلای مامانی ... ای جووووووووووووونم ، خدا رو شکر که حسابی کُپُلی شدین ... دکتر واسه تاریخ 9 فروردین سونو نوشته بود که 10 فروردین هم بریم پیشش واسه ویزیت ، اما بابا ایمان خیلی گشت دنبال یه سونوی خوب که 9 فروردین باز باشه که خیلی ها که کلا از 16 شروع به کار می کردن و بیمارستان ها هم می گفتن که معلوم نیست 9 دکتر باشه یا نه . دیگه به جاش امروز رفتیم سونو ... بیمارستان نزدیک بود ، هرچقدر به مامان جون اصرار کردیم که باهامون بیاد نیومد ، گفتن که اگر نذارن بیام توی اتاق سونو کلی غصه می خورم که نمیتونم بچه هامو ببینم ، واسه همین گفت خونه میمونم تا شما برگردید ... رفتیم سونو و اصلا اجازه ی ورود همراه رو ندادن و حتی بابا ایمان هم نیو...
6 فروردين 1393