::: سه قلوها :::

به خیر گذشت ! دی:

سلاااااااام کوچولای مامان ... خدا رو شکر که حالتون خوبِ خوبه و فعلا قصدِ اومدن ندارید ! دیشب یه اتفاقایی افتاد ! از دو سه روز پیش درد داشتم که جدید بود ! یعنی تا حالا همچین دردهایی رو حس نکرده بودم ، شب حدود ساعت 8 بود که به دکترم اس ام اس دادم که اینجوریه ، یعنی اولش زنگ زدم که جواب نداد ، بعد اس ام اس دادم ... بعد خودش زنگ زد ........ با بابا ایمان و باباجون و مامان جون می خواستیم شام بخوریم که دکتر اینو گفت دیگه همه یهو یه جوری شدیم ! دی: دکتر اول گفت برو یه بیمارستان که nicu داشته باشه بستری شی . بعد گفت نه نه ، اول برو بیمارستان مادران تا اونجا چک کنن که انقباضات و دردها واسه زایمان هستش یا نه . بعد سونوی طول سرویکس هم بده . ب...
5 فروردين 1393

عیدونه + 6 ماه و 24 روز ...

ســـــــــــلام نفسای مامانی ... قبل از هر چیز عید رو تبریک بگم ... عیدتون مبــــــــــــــارک فنچولای من . ایشالا سالِ دیگه به جا اینکه تو شکمم باشید سر سفره هفت سین نشستید و دارید شیطونی می کنید ! ای جووووووونم ... پارسال موقع سال تحویل که خونه مامانم اینا بودیم هیچ وقت فکرشو نمی کردیم که سالِ دیگه خونه خودمون باشیم و شماها هم تو شکمم باشید ! خدا رو بابت همه اینا شکر می کنم ... امسال مامان جون و بابا جون اومده بودن پیشمون ( یهنی بابایی و مامانیِ من ) و خیلی عید بامزه و خوبی بود . کلی عکس گرفتیم و عیدی دادیم و گرفتیم ، کلی هم خندیدیم . مامان جون هم از من و بابا ایمان کلی عکس گرفتن و اونجا هم به خاطر لباسایی که من میپوشیدم کلی خندیدی...
4 فروردين 1393

6 ماه و 11 روز ...

سلام عشقولای مامانی ... این روزا خیلی کم اومدم اینجا ، خیلی دوست داشتم بیام ، نتونستم ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر حالتون خیلی خوبه ، از تکوناتون معلومه که حسابی خوبین و دارین شیطونی می کنین ... دیگه تکوناتون از روی شکمم معلومه ، اینقده بامزست ... مامان و بابام هم اون دفعه که گفته بودم اومدن ولی زودی رفتن ، جمعه صبح رفتن . بعد از ظهر عمه و شوهر عمه ی بابا ایمان اومدن اینجا ، همون شب بود که تکونای هیوا رو خیلی پایین احساس کردم ، توی لگنم احساس کردم . کلی ترسیدم . همون موقع به دکترم اس ام اس دادم و جریان رو گفتم که دکترم گفت بخواب و اصلا از جات تکون نخور ، بابا ایمان هم فوری منو اورد تو اتاق و خوابیدم . چون درد هم داشتم بابا ایمان قر...
20 اسفند 1392

6 ماه تمام + سونو

سلام نفسای مامانی ... امروز شدیم 6 ماه و 1 روز ، یعنی دیگه وارد 7 ماهگی شدیم . به امید خدا بتونیم تا 8 ماهگی برسونیم خودمونو خیلی عالی میشه ، همه امیدم به شماهاست که اون تو دووم بیارید جیگرای من ... امروز با بابا ایمان رفتیم سونو ، خدااااااااااااااااااااااااا رو صد هزار مرتبه شکر همه چی خوب بود ... سونوی قبلی که رفته بودیم وزنتون حدود 300 گرم بود ، یعنی هر کدوم حدود 300 گرم ... بابا ایمان حســــــــــــــــــــــــــابی رو تغذیه ی من و شما کار کرد که وزنمون به طور نرمال بره بالا و خدا رو شکر خیـــــــــــــــــــلی خوب هم جواب گرفتیم ، دست بابا ایمان مهربون درد نکنه . هر روز دو وعده میوه و شیر موز و لیدی میل و شربت سانیستول و قرص های...
10 اسفند 1392

23 هفته و 4 روز

سلام نفسای مامانی ... امروز 23 هفته و 4 روز شد ، این روز و این ساعت دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت تکرار نمیشه ، من و بابا ایمان داریم از تک تک این لحظه ها لذت می بریم . هرچند که لذتِ این لحظه ها با اومدن شماها به چشم نمیاد ، ولی به جای خودش خیلی قشنگه ... همین که تکوناتون خیلی خوب و شدید شده و من و بابا ایمان بهترین و قشنگ ترین لحظه هامون اینه که بابایی دست میذاره روی شکمم و تکوناتونو حس می کنه ، کلی هم ذوق می کنه فداش شم ... دیشب بابایی پرده ی اتاقتون رو هم درست کرد ، یه پارچه ساده سفید خریده بود و روش با رنگ اکرلیک نقاشی کشید ،ایـــــــــــنقده خوشگل و ناناز شده ، ترکیب سفید و کرم شکلاتی که به اتاقتون هم بیاد ، امروز گذاشتیم بوی رنگش ...
6 اسفند 1392

اتاق خواب گل پسرا ...

سلاااااااام فسقلیای مامان ... دیروز اتاقتون تقریبا تکمیل شد ، البته یه سری لوازم و لباس و اینا هست که باید بخریم ، ولی در کل آماده شده ... دیروز بابا ایمان ایــــــــــــــــنقده ذوق داشـــــــــــــــــــت ، الاهی فداش شم (باباتونو میگما !) خیلی منتظره شماها رو ببینه ، ذوقش از من خیلی خیلی بیشتر تره ... واسه همین همیشه میگم باباییتون بهترین بابای دنیاست ... یه سری عکس گرفتم که دیگه بیشتر از این بدقول نشم ، ولی زیاد خوب نشده ...     چون اتاق یه کمی کوچیکه نتونستم از همه تختا با هم عکس بگیرم ، یعنی یه جوری بود که نمیشد ، درِ اتاق مزاحم بود ! واسه همین تک تک عکس گرفتم ... روی تختتون هم ساک حمل + قنداق فرنگی + سرویس...
1 اسفند 1392

سالگرد نامزدی ...

سلاااااااام نفسای مامانی ... همین الان که دارم تایپ می کنم ، هر سه تایی با هم دارین تکون تکون می خورین و من تند تند ذوق می کنم ... امروز سالگرد نامزدیِ من و عشقمه . سال 89 ، تو همچین روزی من و بهترین مرد دنیا مال هم شدیم و من شدم خوشبخت ترین و حالا که هم عشقم رو دارم هم نی نی های گلمو دارم دیگه خوشبتیم چند برابر شد ... خدا رو بابت همه چیز شکر می کنم ... اون روز ، یعنی سال 89 من این موقع تو آرایشگاه بودم و دل تو دلم نبود که ایمان جونم منو با قیافه ی جدیدم ببینه ! دی: بعد از اذان بود که عاقد اومده بود خونه و خطبه رو خوند و من و آقا ایمانم محرم شدیم و بعدش رفتیم آتلیه ... روز خیلی خوبی بود ... هیچ وقت فکرشو نمی کردم بهمن ماه 9...
29 بهمن 1392